●
برو ای عارف خودکامه نهانست طریق
که ره عشق نه از بهر جمادات زدند
سالکان سیق روحنواز ملکوت
نه ره خویش به قرطاس و علامات زدند ...
دیشب تو گردهمایی صحبت از شعر و شاعری و گذاشتن شعر در
وبلاگ و اینجور قضایا بود و من داشتم می گفتم که هرچند هم پدربزرگم
و هم پدرم و هم مادربزرگم و هم مادرم طبع شعر داشتن و شعر هم گفته
اند، من چندان حال و هوای شعر گفتن نداشته ام هیچوقت.... بعدش یکهو
یاد شعر بالا افتادم که در سال اول دبیرستان گفته بودم و متاسفانه بقیه اش
رو هم فراموش کردم!
انگاری از این طبع شعر یک سر نخ هایی بما رسیده بوده ولی نمی دونم
چکارش کردم! باید این آخر هفته بگردم دنبال این حس شاعری ببینم کجا
افتاده رفته زیر میزی، کمدی چیزی ...
وقت خوش...
Link to this log لینک به این نوشته
-
8:45 p.m. -
مطلب را به بالاترین بفرستید: