Tehrantonian                 تهرانتویی – یک تهرانی در تورنتو
نکاتی پیرامون مهاجرت به کانادا،زندگی در انتاریو، کاریابی، خرید اولین خانه تان و استقرار با موفقیت
Tips on Immigration to Canada, Living in Ontario, Finding a Job, Buying your first home and settling down Successfully.
جستجو در تهرانتویی  
گزارشات لحظه ای
Reports by the Moment
وضعیت هوای تورنتو
Toronto's Weather

Click for Toronto Pearson, Ontario Forecast
برای دیدن وضعیت هوای سراسر کانادا اینجا کلیک کنید
Click here for Canadian Weather Status

Locations of visitors to this page
تورنتو Toronto
ونکوور Vancouver
تهران Tehran


وضعیت دلار کانادا
Canadian Dollar vs. U$



شاخص های بازار سهام
Stock Market Indices




Tehrantonian's Google Ranking

Yahoo bot last visit to Tehrantonian.
Msn bot last visit to Tehrantonian
Thursday, February 21, 2008

چرا سال اول مهاجرت سخت می گذرد؟

دوستی در بخش نظر سنجی لاگ قبلی درد دل کرده بودند از سختی شرایط کاریابی و مهاجرت و اینکه چهار ماه طول کشیده تا کار پیدا کرده اند و احساس می کنند که زوجین در این محیط صمیمت گذشته را ندارند و ...

در ابتدا می خواستم در بخش نظر سنجی برایشان پاسخ بنویسم، بعد دیدم بهتر است برای بقیه نیز این موضوع را باز کنم و در موردش جداگانه صحبت کنیم.

فرض می کنیم شما آقای ایکس هستید و این شرح حال خیالی زندگی شما است:

بیایید برگردیم به کمی عقب تر.

به زمانی که همه خانواده و دوستان و اهل محل و بقال سرکوچه و ... می دانستند شما می خواهید بروید و شما بعد از چهار سال هنوز ویزا را نگرفته بودید و چشمتان به در خشک شده بود تا این ویزای کذایی نزول اجلال کند و شر را بکند! زمانی که والدین شما و والدین همسرتان روزگارتان را سیاه کرده بودند از شدت مقاومت در برابر پذیرش این امر که شما خودتان را مسئول ترقی آتی خود و خانواده خود می دانسته اید و از هر گونه کارشکنی روانی در این مورد کوتاهی نمی کردند. طبعا در این گیر و دار خانم شما بیشتر از نظر احساسی در فشار و ناراحتی بود و این فشار از این طریق به شما وارد می شد. در کنارش استرس زندگی روزمره تان را نیز داشتید و دلهره چکنم مهاجرت هم در تمام این مدت گردن آویزتان بود.

تا اینکه بالاخره تماس گرفتند و گفتند ویزا حاضر است و باید گذرنامه هایتان را بیاورید. حالا استرس دوران انتظار تبدیل شده بود به دلهره و دوندگی برای انجام کارهای نهایی و خداحافظی با فامیل – خصوصا بستگان درجه اول- و آبغوره گیری های اساسی و قیافه های ماتم زده و ... چند روز پیاپی دوندگی و حرص خوردن و دم این و آن را دیدن منجر شد به اوکی کردن بلیط ها و خرید ارز و بستن چمدان و فروش آنچه می خواستید بفروشید و آماده شدن برای سمفونی خداحافظی فرودگاه.

حالا سوار هواپیما شده اید. خسته و کوفته از شب نخوابیدن و چمدان بالا و پایین کردن و گذشتن از بازرسی و تحویل بار و چانه زنی سر اضافه بار و انتظار در سالن پرواز الان در صندلی ناراحت هواپیما نشسته اید و خانم شما با چشم پف کرده از گریه و سردرد کنار شما نشسته. یک میلیون علامت سوال در ذهن شماست. از مسکن گرفته تا شروع جستجو بدنبال کار و اینکه پولتان تا چند وقت کفایت می کند. مردم با شما چطور برخورد خواهند کرد؟ سرمای زمستان را باید چطور تحمل کرد؟ و ...

پرواز دوم پر می شود از یک لشگر هندی و سیاه پوست و چینی! بخودتان می گویید من دارم می روم کانادا یا سازمان ملل؟ عادت به دیدن این همه آدم عجیب و غریب زشت ندارید. کمی جا می خورید. بعضی از این سیاه پوستها از تمام سیاه پوستانی که در فیلم ها دیده بودید هم سیاه ترند.

بعد از دو پرواز هشت ساعت و خرده ای و علافی در فرودگاه و تلاش برای منحرف کردن ذهن همسرتان از بیاد آوردن چشم گریان مادرش و بغض پدرش در فرودگاه و تسلی دادن خود برای از یاد بردن همین صحنه ها در مورد والدین خودتان و با پشت و کمر کوفته و گردن خسته از هواپیما خارج می شوید و از چند تونل می گذرید و یکی دو طبقه پایین می روید و در یک صف طولانی می ایستید. بخودتان می گویید "این همه آدم مهاجر هستند؟ کانادا را پر کردند که! جای ما را نگرفته باشند؟..." وقتی بعد از دریافت مهر ورود، به راهروی مربوط به ثبت مهاجرت هدایت می شوید تازه متوجه می شوید که از آن گروه بزرگ که در سالن ورود دیده بودید تنها گروه کوچکی در این صف ایستاده اند. اینجاست که در می یابید که این جماعت که دیدید قبل از شما مهاجرت کرده یا اصلا همینجا دنیا آمده اند و این شما هستید که آمده اید تا جایی برای خود باز کنید و زندگی تان در سرزمین ایشان پایه ریزی کنید!

الان سوار یک مینی ون یا تاکسی هستید و به اتفاق همسرتان در حال حرکت به سمت محل اقامت موقتتان – می خواهد هتل باشد یا خانه دوست یا فامیل یا جایی که موقتا اجاره کرده اید. در بزرگره حواستان به تماشای ساختمان ها پرت می شود. اگر در فصل سبزی و خرمی آمده باشید می توانید از دیدن انبوه سبز درختان در نقاطی از مسیر لذت ببرید. به مقصد می رسید و مستقر می شوید و آنقدر خسته و کوفته اید که شام نخورده بیهوش می شوید تا خود صبح.

از فردا صبح همه چیز جدید و و غریبه است. هیچ کدام از کانالهای تلویزیون را نمی شناسید. سیستم حمل و نقل شهری برایتان غریبه است. باید هر چه زودتر برای کارت بیمه اجتماعی تان – سینکارد- اقدام کنید. در این شهر معلوم نیست شمال و جنوب کدام طرف است چون برخلاف تهران کوه ندارد که بشود فوری شمال را تویش پیدا کرد. از مردم می پرسید و سعی می کنید گم نشوید. مردم پاسخگو هستند اما فهمیدن لهجه شان کمی مشکل است. چینی ها سخت ترین لهجه را دارند و بعد از آنها هندی ها، اروپای شرقی ها و ... بخودتان می گویید "لابد درک لهجه من هم برای آنها سخت است!"

بالاخره ساختمان دولتی را پیدا می کنید و می روید و در نهایت نظم و ترتیب و دقت کارتان را انجام می دهند و برمی گردید. کارت خیلی لازم بعدی که بخواهید بگیرید کارت بیمه درمانی – Health Card- است که سه ماه دیگر به شما می دهند و الان عجله ای برایش نیست. گواهینامه G1 (یعنی مدرک گذراندن امتحان آیین نامه) را هم می توانید بگیرید ولی باید برایش مطالعه کنید و بعد بروید دنبال ثبت نام برایش.

الان باید دنبال مسکن و کار بگردید و جای همه چیز را یاد بگیرید. باید بیاموزید که از کجا مواد خوراکی بخرید، از کجا لباس بخرید، چه جور حساب بانکی ای باز کنید چه طور رزومه بنویسید، کجا بگذاریدش، چطور مصاحبه کنید. چی در مصاحبه بگویید. اصلا چطوری باید خودتان را به محل مصاحبه برسانید؟ و یک هزار سوال و معمای دیگر.

چند هفته می گذرد...

استرس جمع شده در دوران مهاجرت و خصوصا چند هفته اخیر و قبل از سوار شدن به هواپیما از بین رفته و جایش را به افسردگی شدید و تپش قلب و اعصاب خراب داده. فشار های گذشته در حال سر باز کردن و رها شدن هستند و این تخلیه فشار روحی اصلا شرایط لذت بخشی نیست. این فشار خصوصا بر رابطه شما و همسرتان هم اثر می گذارد.

کمی به محیط عادت کرده اید. یاد گرفته اید چطور از سیستم حمل و نقل شهری استفاده کنید. از کجا خرید کنید و از همه مهتر خانه کرایه کرده اید و احتمالا کرایه شش ماه را هم پیش داده اید تا شما را که هیچ سابقه خوش حسابی در پرداخت کرایه نداشته اید، بپذیرند و به شما آپارتمان بدهند. آپارتمانش لوکس نیست و آسانسورش کهنه و فرسوده است و در و دیوار راهرو هایش هم قشنگ نیست و دلگیر است. شما در آپارتمان رو یک پتو که با خود از ایران آورده اید می نشینید و روی زمین زندگی می کنید. یک تشک و یک تلویزیون کوچولو خریده اید که سرتان – بخوانید سر همسرتان- گرم شود و یک اشتراک اینترنت دایال آپ هم گرفته اید. خط تلفن گرفته اید و یک تلفن همراه. با یک حساب سرانگشتی در این سه هفته گذشته بیش از شش هزار دلار پول داده اید (کرایه شش ماه را هم حساب کردم!) و حسابی ترسیده اید که با این وضع ممکن است پولتان زود تمام بشود.

کسی برای مصاحبه زنگ نمی زند و هر چه رزومه اینور و آنور می فرستید هیچ خبری نمی شود. کار تمام وقتتان شده کاریابی و این رزومه فلک زده تا الان به بیست ورژن مختلف نوشته اید و برای هزار جور شرکت فرستاده اید ولی هنوز هیچ خبری نشده. همسرتان هنوز در دوران نقاهت و بازپروری اعصاب خرد شده اش بسر می برد و به هیچ عنوان نمی شود برای کاریابی به او پیشنهادی بدهید یا تشویقش کنید.

ماه دوم هم تمام می شود و زمستان آمده و سبزی و خرمی از شهر رفته و شما که هیچ تفریح و سرگرمی ای ندارید نمی دانید وقتی از کاریابی خسته شدید باید چکار کنید. زندگی روی کف اتاق افسرده کننده است و تماس هایتان با والدینتان در ایران هم چندان رونقی به دل و دماغتان نمی دهد. دارید فکر می کنید بروید دنبال یک کار موقت کارگری در فروشگاه تا لااقل از سرعت خرج شدن پس اندازتان بکاهید. اما پیدا کردن همین کار هم آسان نیست.

ماه سوم تمام می شود. شما دو هفته ای است که بعد کلی به این در آن در زدن کار موقت گیر آورده اید و همسرتان نیز دنبال کار می گردد. به او توصیه می کنید که الان که شما درآمد مختصری دارید، بهتر است او دنبال کار تخصصی خودش بگردد تا درآمد بهتری کسب کند. هفته ها می گذرند و هنوز هیچ خبر خاصی نیست. به هر دوست و آشنا و آژانس کاریابی که می شناخته اید و یا اینجا پیدا کرده اید سپرده اید.

بالاخره خانمتان موفق شد یک موقعیت کارآموزی در رشته خودش پیدا کند. حقوق نمی دهند ولی هزینه تردد را می دهند و کار پروژه ای خوبی است و سابقه خوبی محسوب می شود. بعد از یکی دو ماه یک کاریاب زنگ می زند و پیشنهاد کار به ایشان می دهد و بعد از چند تا مصاحبه و احیانا آزمون کتبی، اولین کار حرفه ای با درآمد قابل اتکاء را بدست می آورد.

حالا که خانواده می تواند روی آن پای دیگرش بایستد، نوبت شماست که کارآموزی پیدا کنید. شاید مجبور بشوید بروید یکی دو ترم دانشگاه تا از این طریق کار پیدا کنید. شاید هم یک کالج در یک رشته فنی مشغول شوید و از همان طریق بروید وارد بازار کار شوید.

دو سال گذشت...

الان هر دوی شما کار حرفه ای خودتان را دارید با حقوق و مزایا و بیمه و راه ترقی رو به بالا. یک آپارتمان یک خوابه خریده اید و یک ماشین ژاپنی مدل 2003 سوار هستید. از عهده قسط وام برمی آیید و با افزایش درآمد کم کم به فکر جمع کردن پول و خرید بلیط و سر زدن به خانواده هایتان هستید. یا اینکه خیال دارید خانواده خانمتان را برای تابستان امسال دعوت کنید تا خوشحال شود و ایشان هم هوایی عوض کنند. تابستان انتاریو مثل بهشت است و هزار برنامه جور واجور می شود برایش چید.

در این دوسال زندگی با سختی شروع شده و به پیش رفته است اما مجموعا رو به بالا رفته و هر چه جلو تر رسیده از سختی اش کاسته شده. فکر می کردید زودتر از اینها جا بیافتید و کار پیدا کنید و صاحب خانه شوید اما خیلی بیشتر کش آمد و با شتاب بسیار کمتری پیش رفت. اما بالاخره پیش رفت. امسال می توانید برای مهاجرت والدین خود اقدام کنید تا آنها هم ویزای اقامت دایم بگیرند و براحتی بتوانند تردد کنند و در سن کهنسالی تحت پوشش بیمه درمانی و خدمات کانادا قرار بگیرند.

دیگر به سلامتی راه افتاده اید و رو به پیشرفت روزافزون می روید. دوران سخت و شجاعانه از جا کندن و کوچ کردن و پایه گزاری کردن و جا افتادن دیگر تمام شده. الان دوران گسترش و ریشه دواندن شروع شده.

این ماجرای خیالی که برایتان تعریف کردم با کمی تغییر و دستکاری، می شود داستان مهاجرت بیش از نود درصد ایرانی هایی که ما اینجا می شناسیم و یا دیده و شنیده ایم.

این قسمت را برای کسانی می نویسم که الان در صف ویزا هستند:

مهاجرت کار آسانی نیست. علاوه بر شجاعت و همت و تلاش، نیاز به ظرفیت بالا و پوست کلفت و انرژی فراوان دارد.هر چه بیشتر برای آماده سازی خود برای موفقیت خود در کانادا وقت و انرژی بگذارید، شانس موفقیتتان را بالا تر خواهید برد. هر چه تخصص و سابقه کاری شما به نیاز بازار کار کانادا نزدیکتر باشد، سرعت وارد شدنتان به این بازار بالاتر خواهد رفت. هر چه تسلط شما به زبان انگلیسی بیشتر باشد، شانس موفقیتتان در این بازار بالاتر خواهد رفت. برای موفق شدن باید برنامه داشته باشید. بیش از یک برنامه داشته باشید. بدانید که باید از اول دنبال کار تخصصی خود بگردید یا باید اول در دانشگاه یا کالج درس بخوانید و بعد از این طریق دنبال کار بگردید. باید چه بدانید و چه تخصصی جمع کرده باشید و چه سابقه کاری ای بدست آورده باشید. آیا مدرک معتبر بین المللی ای در این رابطه هست که به شما در این امر کمک کند؟

پنج شش سال وقت دارید تا برای خودتان کولاک کنید! آی آدم های بزرگ و عاقل! همین الان شروع کنید! یا اگر شروع کرده اید، طرحتان را بازنگری و ویرایش کنید و دایم به آن سر بزنید و با وضعیت بازار بسنجیدش و از ایرانی های این ور آب اطلاعات بگیرید.

شما بزرگترین عامل موفقیت خود هستید، انشاالله.

موفق باشید


Link to this log     لینک به این نوشته - 9:11 a.m. -                                                 مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

28  Comments   اظهار نظر از طرف دوستان
........................................................................................